تنهایی ...
چقدر سخته یکی بیاد تو قاب زندگیت و وقتی شد یه عکس تو آلبوم لحظه هات و تورو لبریز از خاطره کرد ... درست همون وقتی که میخوای داد بزنی و بگی ... هی ... غریبه ... بی تو نمیتونم ... بگه قصد سفر داره و تنهات بذاره ...
زنگ باران...
صدای خنده ی ما در باران گم شد ... باران بارید و صدای خنده های لبریزمان در باران گم شد ... من محو تماشای بارانم ... چرا که باران ... شعر و عشق و کتاب ... خاطره ی تورا زنده می کند ... بچه ها به من می خندند که باز راهی سفر خیال شده ام ... نگاهشان میکنم و همراهشان میخندم باران همچنان میبارد و صدای خنده های ما را در خود گم میکند ... زنگ خورده است ... زنگ بعدی: زنگ هجی کردن باران ...!