ارسال مطلب جدید
ویرایش

دلیل داد زدن!!!

دلیل داد زدن

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

ادامه →

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! - داستان کوتاه

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! - داستان کوتاه

 

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار! - داستان کوتاه

 

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

 

ادامه →

قرار ملاقات خدا با شیطان (داستان کوتاه)

خدا شیطان را به بهشت دعوت کرد شیطان پس از چند ساعتی از جهنم پر جمیعت با سختی گذشت و به طرف راست پیچید و به بهشت رسید دوروبرش را نگاه کرد تا خدا را پیدا کند متوجه شد که کسی دیگر در بهشت نیست                                          خلوت...... خلوت...... 

یک آن خدا را دید که سر حوض نشسته به کنارش رفت و گفت : " پس از این همه سال چه شده است که مرا نزد خود فرا خوانده ای؟

خدا اشک هایش را پاک کرد و گفت : حق با تو بود از آفرینش انسان پشیمان هستم

 

ادامه →

هوای عید ...

غریب ...

هـواي عـيد بسر ، شـوق ارزو ديدار

کجاست عيد به غـربت غـريب را اي يار

مبارک اسـت عقايد به صوب مـذهب و دين

به شرط اينکه تواني بود ترا يک بار

يکي به کعبه تـنعم طواف را پنداشت

دگر گرسنه و بي خانه و بدون نهار

بـه اشـک ديـدهء اواره گان بي ميهن

قـسم که صـدق چنين اسـت ميکنم  اظهار

خـدا به درگهـت ايد اگرنه سـنگ  دلي

به راه دور مرو دست گير کـام بـرآر

اگر به خويش پسندي تو قصر و حور و بهشت

ز حج کعـبه گـذر حاجـت غـريب بـرآر

ببين بـه قصر منا بـر دو چشم قرباني

عـرب بـه خانه خدا گـوشت را نـدارد  کـار

گـرسگان  وطن چشمشان بـه امـيديـست

يک عمر گـوشت نخوردند و ديده اند صد بار

قـرائـت ار به نمازتـو فـرض عـين بـود

کجا شنيده اي تو ناله هاي در تکرار

بـه طفل پاي برهنه که ژنده پوش بود

به پات روي گذارد همي کند اظهار

يکي به صدقه بده تا که صد ، خـدا دهـدت

تو دست خويش نهادي بروي ان دستار

اداي سنت و فرضت اگر که امر بـود

رواتر اسـت مـدد مادرش بود بـيمار

خدا به طعنه و افراط عـيد مي آرد

کجا رواست به طفل يتيم  اين ازار

هـزار گونه دليلم به سر بود امروز

ز بيم کفر مرا نيـسـت جرئـت گـفـتار

خـداي را بـه کدامين زبان سخن گـويم

که بنده ات به ملامت کـشد مرا اين بار

حناي دسـت تنعم به حج و قـربانيست

مرا که نيست سزاوار ، پس به عيد چه کار

یتیم ...

 

خانه تكانى  رسم قديمى همه منتظران بهار است ، خانه تكانى دلها را فراموش نكنيم

كم لطفى مهمان است بر سر سفره بنشيند و صاحبخانه را نشناسد ، حتى اگر او را نبيند

اگر خورشيد از چشم ما پنهان مانده است ، تقصير ابرها نيست ، چشمان ما باران نخورده است


 

ادامه →

عشق چیست؟


به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

 به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.

به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.

به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.

به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.

و به انسان گفتم عشق چیست؟

 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!

ادامه →

داستان کوتاه آموزنده, در زندگی مانند مداد باشیم

داستان کوتاه آموزنده, در زندگی مانند مداد باشیم

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .بالاخره پرسید

: …

20628459798926565374 داستان کوتاه آموزنده, در زندگی مانند مداد باشیم

 

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

 

ادامه →

شباهت یک زن اردنی با فروسی پور !

 سایت شبکه ایران عکسی از تماشاگری اردنی منتشر کرده که شباهت زیادی به عادل فردوسی‌پور دارد.



ادامه →

یک داستان کوتاه سرخپوستی خواندنی

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
«
آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: «از کجا می دونید؟»
>>
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

نکته: خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم!

ادامه →