ارسال مطلب جدید
ویرایش

مقایسه ی جالب(بخوونید من مطمئنم خوشتون میاد)

به نام خدا

مقایسه ی جالب:

فاصله ی میان سگزآباد و ابراهیم آباد چهار پنج کیلومتر بیشتر نیست... درست است زیر لباس و سر و ظاهر نیمه شهری ابراهیم آبادی ها همان اخلاق دهاتی، همان خشونت، همان تندی نگاه، همان پوست آفتاب سوخته، همان پنجه های زُحمت و کار کرده و همان خطّ سفید بالای پیشانی و حلقه ی گردن سگزآبادی ها را می توان دید امّا در ابراهیم آباد نوعی تظاهر به شهری شدن دیده می شود...سگزآبادی هنوز چپق می کشد و کیسه توتون جزو لوازم جهازی زنش بوده است. گیوه ی بافت محل به پا می کند، کلاه نمدی به سر می گذارد، قبای کوتاه سه چاک و یخه گِرد دارد که روی آن شال می بندد، و پا به سن که گذاشت، ریش می گذارد ؛ امّا ابراهیم آبادی سیگار می کشد و قوطی برنجیِ سیگار در جیب دارد، لباسش را یا در شهر دوخته یا زنش را وادار کرده به سلیقه ی شهری ها برایش بروزد؛ کفش چرمی به پا می کند، کِپی به سر دارد، پیراهنش یخه برگردان است و روی گلو تنگ، دکمه اش می کند...جالب تر زن ها  هستند که در سگزآباد شلیته می پوشند، پیراهن کوتاه و یخه ی چاک دار و جلیقه ی پولکی دارند، سر بند بسته اند، و پای برهنه به کوچه   می روند...امّا زن های ابراهیم آباد همه چادر نماز سر می کنند، پیراهن بلند می پوشند، و کفش به پا دارند... .

(نوشته ی بالا را، از «تات نشین های بلوک زهرا»اثر جلال آل احمد بود که خوانیدم)

جالب بود(نظر من که عالیه) نظر شما چیه؟

ادامه →

اس ام اس عاشقانه ۱۴ اسفند ۹۰ - اس ام اس عاشقانه جدید ۹۰

اس ام اس عاشقانه ۱۴ اسفند ۹۰ - اس ام اس عاشقانه جدید ۹۰

 عکس   اس ام اس محبت آمیز برای دوستان صمیمی

 

میشه پروانه بود و به هر گلی نشست
اما بهتره مثل تو مهربون بود و به هر دلی نشست
.
.
.

بقیه ی مطالب را در ادامه ی مطلب بخوانید!

ادامه →

اس ام اس و جملات زیبای تبریک تولد

 

اس ام اس و جملات زیبای تبریک تولد

http://verymuch.lxb.ir

اس ام اس های جدید تبریک تولد  - www.RadsMs.com

 

الفبا برای سخن گفتن نیست / برای نوشتن نام توست اعداد

پیش از تولد تو به صف ایستاده اند

تا راز زاد روز تو را بدانند

 تولدت مبارک

.

.

.

                           

ادامه →

9 داستان زیبا از دست مدهید

داستانهای(در ادامه ی مطلب ببینید)

ذکاوت حکیمی باهوش

دو بــرادر.....

 

توانایی......

 

شما نجار زندگی خود هستید!..........

 

داستان هیزم شکن و فرشته....

 

داستان یک ساعت ویژه...

 

 

پس از جنگ

 

قهوه شور

 

اسرار کشتی ماری سلست

لطفاً نظر یادتون نره!

 

 

www.1818.mihanblog.com

 

ادامه →

داستان زندگي يك عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم بر بلندای آن قرار داشت.

 

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بیفتد.

 

برحسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پراز مرغ و خروس بود.

 

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید.

 

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

 

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

 

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت،اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی.

 

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی میکرد،متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج گرفته و پرواز میکردند.

 

جوجه عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.

 

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند،تو یک خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد،

 

اما عقاب هم چنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.

 

هر موقع که عقاب از رویایش سخن میگفت به او میگفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

 

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی از دنیا رفت.

ادامه →

نشان لیاقت عشق

نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری

محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین

او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت

نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند

.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از

گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟


سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر

فرمانبردار تو خواهم بود

.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟


سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد

!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را

به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد

.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت

کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟


همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید:

پس حواست کجا بود؟


همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به

چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

ادامه →

عقاب

 

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

ادامه →

لیلی، تشنه تر شد

لیلی، تشنه تر شد

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید
.

ادامه →